اسد آبشیرینی_ وقتی که برق میرود، تمامِ هستیهای تو دستیِ ما را نیز با خودش میبرد. در حقیقت این برقِ شهر نیست که قطع میشود، برق زندگی معمولی ماست که از پریزِ روالِ هرروزه کشیده میشود. همهی کلافگیها و انتظارهای کشندهی زمانی که برق نیست، نشأتگرفته از وابستگیهای ماست به جهانِ برساختهای که بشر مدرن برای انسانِ امروز به ارث گذاشته است. البتّه خوشبختانه یا بدبختانه در وقت بیبرقی اینترنت هست و آدمها خودشان را در دنیای بیدرکجایِ فضای مجازی گم میکنند.
اصولاً انسان از گُم شدن خودش لذت میبرد چرا که در گم شدن، دیگر مورد خطابِ هستی قرار نمیگیرد، امّا وقتی که برق میرود، جا برای گمبودگی ما تنگتر میشود. خودمان میمانیم و خودمان. اینبار باید خودمان را در خودمان گم کنیم و این ابتدایِ درک وحشت هستی است! چنین کاری را زندان نیز با انسان میکند، فرد زندانی دستش از همهجا کوتاه است و دلیل اینکه آدمی از زندان میترسد، در حقیقت عدم آزادی نیست، بیشتر غیر قابل تحمل شدن خویشتنِ خویش است. اتّفاقا انسان در زندان است که برای اولّین بار، آزادی را تجربه میکند! این حکیم نظامی بود که در مخزنالاسرار، قَدرِ زندان و زندانی را خوب شناخت:
«مرد به زندان شرف آرد به دست
یوسف ازین روی به زندان نشست».
حبسیّههایی که در ادبیّات فارسی سروده شده و در رأس همهی آنها مسعود سعد، ازین جهت تاثیرگذارند که ما در این ژانر، با خویشتنِ خویش انسانی روبروییم و در اینگونه ژانر است که آزادی بهقول هایدگر «میآزادَد»! یعنی خودش را «به رخ میکشد» و دازاین شکل میگیرد! ما با شعر حبسیّه، تجربهی اصیلی از اصل آزادی به دست میآوریم که در شعر شاعران آزاد هم پیدا نمیشود. صِدقِ عاطفی که در قصاید مسعود موج میزند حاصل همین خویشتنیابی اوست و گریز از گمشدگی در جهان دمِ دستی شاعران درباری. شعرهای او سند فراروی زبان فارسی است از هر چه تشبیه، استعاره و صنایع شاعران صنعتبارهای است، که شاعران عصر غزنوی در آن «گم شده بودند». از عنصری و امثالِ او، صنعت را بگیری گویی او را به زندانی انداختهای مثل مسعود! مسعودِ سعد همهی اینها را مدیون همین زندانی دارد که او را از جریان متعفن و خاموشِ صلهبارهی شاعران همعصرش دور میدارد. نالههای او در قعر زندانِ نای، ناله از زندان نیست، خارخارِ شعورِ آگاهی بشریّت است:
«نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا نالههای زار
جز نالههای زار چه آرد هوای نای.»
درد و رنجی که مسعود از آن سخن میگوید، رنجِ «بارِ هستی» است بهقول میلان کوندرا. و از همین روست که «خانهی وجود» را در زبانِ شعرِ خود مییابد:
«گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای».
و این اعترافِ شگرف در طولِ تاریخِ ادبیّات، جاوید خواهد ماند که به این فرم از «حصنِ نای»، آشناییزدایی کرده و «هستیِ» خود را مدیون زندان میداند:
«نه نه ز حصنِ نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادرِ مُلکست حصن نای».
این حبسیّه نیست «حُرّیه» است! بهقول شاملو:
«اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن».
در آخر این نکته را هم اضافه کنم، که چنین حالاتی (مواجهه با هستی)، در شبهای بیخوابی و رنج حاصل از آن هم به سراغ انسان میآید و ازین شبهای هول چه بسیار در دیوان مسعود یافت میشود و نیاز نیست حتماً در زندان باشی و قصیدهی حبسیه بگویی تا «شبِ جهان» (ژیژک)، را تجربه کنی. میتوانی «زن» باشی و در «غزلِ عاشقانه»، «حبسیّه» بگویی:
«ز بس نشستم و با شب حدیثِ غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا.»
(سیمین)