محسن مرادی_ هوا در خوزستان نه هواست، که پُرسوزِ آتشینی است بر سینهٔ مردمانی که نفسهای شان در گروِ رحمتِ بادِ مُردهٔ جنوب است.
آفتاب در این دیار نه مایهٔ حیات، که مانند جلادِ بیرحم روزگار رفتار میکند. قطرههای عرق بر پیشانی های سوخته، پیش از آن که فرو ریزند، در سوزشِ بی امانِ این آتشِ نامرئی میسوزند و میپَرند. گویی ذاتِ هستی در این خطّه از مدارِ طبیعت خارج شده و در دوزخی خاکستری گرفتار آمده است.
سایهها در خوزستان مفهومیوهمآلود دارند. هر سو که میروی، آفتاب چون صیّادی ماهر در پیِ توست. دیوارها که روزگاری پناهگاه برای لحظهای خنکا بود، امروز همچون تنورهای گلی، حرارت را در خود نگه میدارند و بر گرمای محیط میافزایند.
میگفتند مثلاً اهواز شهر شب است و شب های اهواز زنده است تو گویی اما در این هوا انگار این شهر شب در قصهها بوده است. چرا که شبهای خوزستان خود فصلی جداگانه در این مصیبت گرمازده است. زمینی که تمام روز آفتاب را در سینه حبس کرده، اکنون همچون دیگی برافروخته، گرمای خویش را به فضای بیحرکت شهر میدمد.
خواب در اینجا نه آرامش، که معذبانهترین حالت بیداری است.
در این جا حتی کولرها ناله میکنند از این همه گرمای طاقتفرسا و همچون بیمارانِ در حال احتضار، هوایی گرمتر از تب را به رخ میکشند. و برق ـ این یارِ ناسازگار و ناتراز ـ در بحرانیترین لحظات دست از یاری برمیدارد قهر را پیشه میکند.
مردمان این دیار اما صبوری را به کمال رساندهاند. کودکان با لبخندهایی که به جای شادی، خستگی را فریاد میزند، بزرگ میشوند. پیرمردان در سایههای نایاب، خاطرات روزهای کمتر سوزان را مرور میکنند.
اما باید گفت که گرما در اینجا نه یک وضعیت جوی، که هویتی است تاریخی. هویتی که بر چهرهٔ شهرها، خانه ها و مردمش نقش بسته است. گرمایی که روان را میخورد و اعصاب را آتش میزند، اما اراده را هرگز. و این چنین است که مردمان خوزستان، هر سال تابستان را نه با تقویم، که با شمارش قطرات عرق بر پیشانی و آرزوی نسیمیکه نمیوزد، میگذرانند. اما چه گذران سخت و طاقتفرسا و کشندهای.
گرمای خوزستان روایتی است از مقاومت مردمانی که با آتش زندگی میکنند اما در حقوقشان خبری از فوقالعاده نیست. در سرزمینی که آفتاب تابان در آن نه مایهٔ روشنایی، بلکه نمادِ خشم طبیعت است زندگی کردن خود هنری است والا و فاخر، و مردمانش هر روز بیآنکه بدانند، هنرمندانی هستند که بر بوم سوزان هستی، نقشی از پایداری و صبوری خلق میکنند البته با بهای روح و جان.
در اینجا راهها موج میزنند، گویی آسفالت هم از این سوزش، به جان آمده و میخواهد از زیر پا فرار کند. دیوارها، حتی در سایه، گرمای خفه کنندهای را در خود نگه میداشتهاند و شب نیز آرامش نمیآورد، چرا که زمین، تمام روز را در آغوش آفتاب سوخته و حالا گرمای خود را همچون زهری تدریجی به فضای شهر پس میدهد. کولرها، با ناله هایی خسته، هوایی گرم تر از نفسهای مردم را به دور میچرخانند و شبکه ی برق، در این نبرد نابرابر، گاه تسلیم میشود و تاریکی، گرمایی سهمگین تر را به خانهها هدیه میکند. مردم خوزستان، اما، با این آتشِ بی امان خو گرفته اند. چهره هایشان از سوزش آفتاب حکایت دارد، از مقاومتی که نسل به نسل در رگ هایشان جریان دارد. آنها در گرمایی که دیگران را به زانو درمیآورد، ایستادهاند، اما این ایستادگی همیشه بیهزینه نیست. گرما، آرام آرام، نه تنها تن، که روان را نیز میخورد. خستگی، بیحوصلگی، و تلاش مداوم برای زنده ماندن در این کوره، گاهی آخرین ذخیرههای صبر را نیز تبخیر میکند.
گرمای خوزستان تنها یک عدد روی دماسنج نیست، بلکه یک تجربهی روزمره ی مرگ و زندگی است. تجربهای که هر روز تکرار میشود، بیآنکه کسی را یارای گریز از آن باشد. اینجا، آفتاب نه روشنایی میبخشد، بلکه میسوزاند. و مردم، در این آتشِ همیشه حاضر، همچون شمع هایی هستند که هر روز آب میشوند، اما هرگز خاموش نمیگردند.
در خوزستان، گرما فقط یک پدیدهی جوی نیست؛ بللکه آزمونی است روزانه برای بقا. و خوزستانیها، سربازانِ بیزار این نبرد همیشگیاند. سربازانی که شاید هر شب با آرزوی نسیمی اندک به خواب روند، ولی هر بامداد دوباره با آفتابی بیرحم از خواب برمیخیزند. گرمای خوزستان، قصهی مقاومتی است که هرگز پایان نمییابد.