لیلا رموزاده _ ماریا بارها قصهی فانوس قدیمیرا از زبان مادر بزرگش شنیده بود. قصهایی که مثل نسیم شرجی، آرام و مرموز در گوشش میپیچید.
مادر بزرگ میگفت: این فانوس با برق معمولی روشن نمیشود، ساز دل دریاست که اون رو روشن میکنه. نیانبان صدای دل بندره، هر وقت کسی با دل پاک نیانبان بزنه، فانوس روشن میشه و راه لنجها رو نشون میده. ماریا لبخند میزد. فکر میکرد این حرف ها مثل روبندهی طلایی مادربزرگ فقط برای قصههاست.
ماریا در محلهی قدیمیبندر، جایی که شرجی مثل نفس داغ در کوچهها میپیچید، بعد از سالها برگشت. کنار پنجرهی چوبی خانهی مادر بزرگش نشست. او به فانوس قدیمیخاموش روی طاقچه که مانند، عکس رفتگان اهل خانه بود، خیره شد.
اتاقها با دیواریهای ترکخوردهی گچی را نگاهی انداخت. روبروی صندوچهی چوبی مادربزرگ نشست، در صندوقچه را گشود. چشمان مشکیاش برقی زد. پیراهن ماکسی زریدوزی را بیرون کشید و تن کرد. روبندهی طلایی را پشت سر گره داد.
او دمپایی انگشتی را پا زد. روی ساحل رو به غروب آفتاب قدم زد.
پیرمرد کنار ساحل نشسته بود، سیگار لابهلای انگشتان او مانند شاخهی خشکیده درخت منتظر شکستن بود. پیرمرد سرپا ایستاد، به ماریا زل زد. با حسرت نفس عمیقی کشید. پیرمرد نیساز نیانبان را به لب گرفت، پُر از هوا کرد.
آوازش توی فضای شرجی ساحل میچرخید. لباس بلند ماریا پشت سرش همراه نسیم گرم ساحل میلرزید. انگار منتظر زدن نیانبان بود که بندری برقصد. وقتی ماریا صدای نیانبان پیرمرد را شنید، چیزی در دلش تکان خورد. انگار فانوس روی طاقچه نفس کشید.
چشمان مشکی ماریا به پنجره خانه مادربزرگش خیره شد. نور فانوس بعد از سالها فضای ساحل را مانند نور ماه شب چهارده روشن کرد. چشمان ماریا برقی زد، دوید. پاهای او لابهلای پیراهن بلندش پیچ میخورد. گویی میخواستند ماریا را نگه دارند که فانوس همراه آواز نیانبان بعد از سالها روشن بماند. یادش آمد مادر بزرگ همیشه میگفت: اگه یک روز صدای نیانبان واقعی رو شنیدی بدون وقتشه. وقت روشن کردن فانوس. نزدیک خانه رسید صدا قطع شد، پشت سرش نگاهی انداخت.
پیرمرد سرش پایین، دستان چروک سیاهش را زیر پلکهای خیسش میکشید. شاید دوست داشت زمان میایستاد و حرکت نمیکرد، مثل وقتی که پیرزن زنده بود.
ماریا به خانهی مادربزرگش برگشت. نیانبان قدیمیبا پوست بز و بندهای نخنما با بوی نم ساحل را، از گوشهی صندوچه بیرون کشید. شروع به تمرین نیانبان کرد. بعد از چند شب زدن نیانبان، بالاخره یک شب با دلِ پُر نیانبان را نواخت.
فانوس روشن شد. ماریا شبها گوشهای مینشست تا صبح نیانبان میزد. هر وقت خسته میشد، پیرمرد کنار ساحل شروع به زدن نیانبان میکرد. فانوس دیگر خاموش نشد. ساحل شبها همیشه روشن ماند. لنجها
و قایقهای تازه وارد سمت نور فانوس قدیمیمیآمدند. پیرمرد شبها کنار ساحل نیانبان میزد و گریه میکرد، او میگفت: سالها بود کسی دلشو به ساز نمیداد. فانوس قدیمیهمدلتنگ روشن شدن بود.