محمد شریفی _ در یکی از شهرهای ایران پهناور، مردی بود به نام قادرپناه؛ مردی که ناگهان، چون طوفانی سهمگین، سر برآورد و سایه‌اش را بر همه‌جا گسترد. من او را سال‌ها پیش در کوچه‌های تنگ و باریک دیده بودم؛ با کفش‌های کتانی کهنه، جعبه‌ای بر دوش، و گام‌هایی تند. جار می‌زد: «بستنی، بستتی، کیم! بستنی لیوانی... بیا جگرت را خنک کن!» کودکانِ محله، بی‌پول و پرهوس، دنبالش می‌دویدند. یک‌بار به او گفتم: «به هر کدامشان یک دانه بده، من حساب می‌کنم.» هم لبخند کودکان دیدنی شد و هم برق شادی در نگاه قادرپناه.