اسد آبشیرینی _ فرقی که روز با شب دارد ما در روز همه جا را میبینیم، امّا در شب این شب است که ما را میبیند! تمام هراسِ ما از تاریکی همین است که فکر میکنیم گویی کسی که ما نمیبینمش و نمیشناسیمش از جایی ما را تحتنظر دارد و دید میزند و از آنجا که ما او را نه میشناسیم و نه در دسترسِ ماست، نمیتوانیم رفتارش را حدس بزنیم و پیشبینی کنیم.
در شب و تاریکی بشر از «دانش» میافتد! تمام اشیایی که در روز ما آنها را نمیدیدیم و از کنارشان میگذشتیم گویی برایت زبان باز میکنند و چشم درمیآورند و جلوِ چشمت راه میافتند. بهراستی هستی در شب است که بهقول هایدگر «میهستد»! و انسان پس مینشیند. امروزه به یُمنِ اینهمه الکتریسته و ابزارهای گوناگون برقی و اینترنتی شب را از بشر گرفتهاند. دیگر درخت و بیابان و خانه برای انسان از «هستی» ساقط شده است. یک پسرک کوچولو هم میتواند تا صبح در کوچهخیابانهای شهر برای خودش پرسه بزند بدون هیچ «هراسی». بله «هراس» را از انسان گرفتهاند. میبینید که بچّههای امروز از هیچ چیز «واهمه و ترس» ندارند، «واهمههای بینام و نشانی» که یک روز غلامحسین ساعدی در داستانهایش میگفت؛ آنها «شب» را تجربه نکردهاند، شبشان تا صبح در گوشی سپری میشود. «وبگردی» و «چتگردی» شده کوچهگردی نسلِ امروز در «شبِ کوچه»!
انسانِ بدونِ تاریکی موجودی ترسناک و خطری است. باید از نسل جدیدِ بدون تجربهی «شب» و «تاریکی» ترسید! اینان بخشی از دوگانهی «شبانهروز» را از زندگیشان حرف کردهاند. انسانِ «بیشب»! بگذریم... خواستم بگویم چیزی بهعنوانِ «راز» از زندگی ما رخت بربسته است. حتی دیگر «عشق» هم «راز» نیست بهقولِ شاملو، «لبخند» هم «راز» نیست:
«اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود».
وقتی چیزی برایت «راز» نبود، حسّ کاذبِ علامّهبودگی بهت دست میدهد. فکر میکنی چون شبت تا صبح روز بوده، سوادِ خاقانی و نظامی هم داری! تمامِ تمدنِّ بشریت در گروِ تلاش در پیِ گشودنِ «رازهای شب» بوده است.
علوم پیچیده و سرسامآورِ نجومشناسی و کائنات در آسمانهای شب و تحقیقاتِ پیوسته در جهت گشودن «رازِ» انواعِ سرطان و بیماریهای گوناگون بگیر تا مکاتبِ دیوانهکنندهی نظری و فلسفهی مدرن در فرانسه و آلمان! جهان بدونِ شب جهان بیسود و سوادی است!
در ادبیّات، «شبِ جهان» با ابهام و ایهام و توریه شکل میگیرد. جایی که خبری از «ایدئولوژی»های شاعر و نویسنده در لوای تشبیه و استعاره نیست. نقصی که در محور جانشینیِ زبان هست مخاطب را ملزم به نگریستن به جهان از نگاه و اندیشهی مؤلف میکند و این خود خاصیّتِ مشبهبه است:
«سر از البرز بر زد قرص خورشید
چو خونآلوده دزدی سر ز مکمن».
خواننده خواهناخواه باید «ایدهی دزد بودن» را در موردِ «خورشید» لحاظ کند تا بتواند از شعر لذّت ببرد. تمامِ ایدئولوژیها جهان و گفتمانهای مسلّط، از رهگذرِ همین مشبهبهها به مخاطبان اعصار القاء میشوند. نمونهی آشنای آن همان تمثیلِ مشهورِ «نینامه»ی مولاناست که از «نگاهِ» شاعر: هر که این «آتش» ندارد، نیست باد! که برایِ هرکه که «فارغ ازین ماجراست»، آرزوی «مرگ» میکند:
«آتش است این بانگِ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد»!
«هستیِ جهان» در پرتوِ نورِ تشبیهات و استعارات از انسان، «پوشیده» میمانند. همانگونه که ما در روزِ «روشن» چندان توجّهی به اطراف و اطرافیانمان نداریم. برخلافِ تصور، «نور» بینایی که نمیآورد هیچ، ما را «کور» نیز میکند. ناخودآگاهِ فروید همان «شبِ» روانِ انسانی است که در حقیقتِ خود، مایهی اعجاب و وحشت آدمیزاد است.
شبها، این ناخودآگاهِ هستی است که در تاریکی و سکوت «آشکار» میشود! «زخمها و دردهایی» که بقول هدایت، در نورِ روز خودآگاهی، «سرکوب» شده بودند. تمامِ بوفِ کورِ هدایت و آثارِ مدرنِ غرب و شرق، از کافکا بگیر تا فروغ و داستایفسکی، شرحِ همین یک «غروبِ هستی» است:
«و این غروبِ بارورشده از دانشِ سکوت»! فروغ
بنابراین، «شب»ها هرگز وقتِ «استراحت» نیست. خوابِ ما در شب، «کور» کردنِ نورِ تاریکی است! پریدن از رویِ آگاهیِ شبانه است! امّا در «شبهای بیخوابی» است که انسان از دیالوگِ مستمرّ جهان، خسته و کلافه میشود. اصولاً هستی «مرگ/ خواب» ندارد. ما حتی از امکانِ «مردن» هم عاجز و ناتوانیم، دردی بالاتر از این؟
«در رهِ عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم»!
دیوانِ حافظ در ادبیّاتِ کلاسیک بهعنوان پُر ایهامترینِ نمونهی شعرِ فارسی، بیشترین فاصله را از «نورِ» تشبیه و استعاره، به سمتِ «شبِ» ابهام و توریه دارد. زندگی را در مرگ تاب آوردن بهقول هگل:
«من همان دم که وضو ساختم از چشمهی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که «هست»!
در «شبِ حافظ»، این «هستی» است که بجایِ شاعر و تخیلاتش نفس میکشد.
حافظ را در «روز» نباید خواند! آنچه «ایهام» و «ابهام» با شعر و نثر میکند، جهان را از «نامگذاری» میرهاند! هنوز معلوم نیست منظورِ حافظ از کلمهی «رند» چیست؟ رند نامِ بینامی است. شما هر مسمایی برای این واژه بیابید باز هم بهقولِ شاملو مثلِ «ماهیِ گریز» از چنگ شما میگریزد:
«گفتا که شبرو است او، از راهِ دیگر آید».
در توریه و ابهام، جایی برای تثبیتِ هیچ ایدئولوژیای نیست در عینِ اینکه همهی گفتمانها هم در آن مجال تعبیر و تفسیر مییابند:
«من این حروف نوشتم چنانکه غیر نداست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی»!
میتوان نتیجه گرفت که دلیلِ فاصله گرفتنِ انسانِ امروز از شعر و اقبالش به نثر و داستان نیز، همان خصلتِ ایدئولوگ بودنِ تشبیه و استعاره است که هستی و انسان را از فضای آزادِ پدیدارهای عالم محروم میدارد. البته باید گفت که در دنیای امروز شاعرِ خوب شدن به مراتب از گذشته سخت و سختتر است، در دنیای قدیم، رقیبِ قدری چون داستان و رمان برای هیچ شعر و شاعری نبود...