فاضل خمیسی _ زندگی، همانند جادهی پُر خاطره از حکایات بسیار کسانی است که فارغ از آمدن و رفتن با رفتاری که از خود بهیادگار گذاشته در ذهن و حافظهی اطرافیان ماندگار شدهاند.
اینها چنان شخصیت پایدار و جذابی داشتند که خاطراتشان برای آشنایان و حتی میوهفروشی که با آنها برخورد داشته، خوشایند و مایهی نقل قول و بازگویی است.
امروز هنوز صبح نشده بود که برق رفت، اتاق خنک و تاریک و صدای کولر قطع شد، بیدار شدم، این هم از عجایب روزگار است که همهی عالم با صدای زنگ بیدار میشوند، اما صدای لاینقطع «ور، ور» کولر مثل «لایی، لایی»، ما اهوازیها را میخواباند!!
حوصله بلند شدن را نداشتم، در این مملکت چه خواب باشی چه بیدار، هیچ توفیری نداره، تازه اگر بیدار بشی ممکنه دچار دردسر هم بشی. بههرحال؛ یهویی یادش کردم، قسمتی از خانهدار شدنم را مدیون «او» هستم.
قرار شد با پسانداز و قرض و قوله برای زن و بچهام خانهای تهیه کنم، در منزل پدری سر کردن در اتاقی ۹ متری دیگر به صلاح نبود...
شنیده بودم، همسایهی ۵ خانه آنورتر قصد فروش خانهاش را دارد. منزلی ۶۰ متری در آخر لین ۵ حصیرآباد اهواز با دو اتاق و لوازم کامل (آن موقع منظور از لوازم، آشپزخانه و حمام و دستشویی بود).
به واسطهی اسکندر «دلال سیار» با کلی چانه و قسم، توافقمان هشت میلیون و پانصد هزار ریال (هشتصد و پنجاه هزارتومان) شد.
قولنامه را من نوشتم پانصد هزار تومان پیش پرداخت و مقرر شد سیصد و پنجاه هزار تومان بعد از تسویه آب و برق و تخلیه منزل. «او» امضاء کرد و من و اسکندر هم شاهد و تمام.
پانصد هزار تومانی را که در کیسهای آورده بودم نشمرده به کناری گذاشت، «او» داشت زمینی را که سازمان زمین شهری در فاز ۲ پاداد به او فروخته، میساخت و بهخاطر اینکه «پول» کم آورده، مجبور شد خانهاش را زیر قیمت بفروشد!
روز تسویهحساب و تحویل خانه فرا رسید، سیصد و پنجاه هزار تومان را در پاکتی گذاشته به طرف خانهی تازه خریده شده حرکت کردم، قبل از رسیدن با خود گفتم، چانهی آخری را هم بزنم شاید به نفعم تمام شد، از پاکت پنجاه هزار تومان خارج کرده و آنها در جیب اورکتم طوری پخش کردم که برجستگی بستهها مشخص نشود!
پاکت را که تحویل «او» دادم، به دروغ گفتم به والله نتونستم بیشتر سیصدتومان جور کنم و خودت که وضع ما حقوقبگیرها را میدونی و...
سرش را پایین انداخت و خطاب به من گفت؛ «بهخاطر اینکه دیدم بچهی کوچک داری برایت آبگرمکن و بشکهی آب را هم گذاشته و نبردم»، راست میگفت؛ آبگرمکن و بشکه در قرارداد نبود، من یه ریز از اینکه همین پول را هم با کلی دردسر جور کردهام مشغول توجیه بودم.
دستش به طرف پاکت رفت، با خود گفتم که حتماً میخواهد پول را پس و معامله را فسخ کند که دیدم یک بستهی بیست هزار تومانی را از پاکت خارج و به طرفم گرفت: «این هم شیرینی خانهات»!
اول قبول نکردم، اما با اصرارش پذیرفتم.
در بازگشت حس کردم پنجاه هزار تومان در جیبهایم سنگینترین بار زندگیام هستند ...
هر چند از خرید خانه و جابجایی کلی خوشحال بودم اما برخورد بزرگمنشانهی «او» و برخوردم، عذاب وجدان داشتم، پنج ـ شش ماهی گذشت که تصمیم گرفتم هر طور شده خانهاش را پیدا و به گناهم اعتراف و بگویم در آن معامله پنجاه هزار تومان در جیبهایم بود. آدرس منزلشان را از آشنایی گرفتم.
عصری بود، که با موتورسیکلتم جلوی در خانهای نیمهساز توقف کردم، درب خانه به ضدزنگ آغشته و هنوز رنگ نشده بود.
جعبهی شیرینی را در دست گرفته با دست دیگر درب خانه را زدم.
در که باز شد زنی سرتاپا سیاهپوش و تکیده را مقابلم دیدم، او مرا شناخت، و من او را به سختی!
وقتی سراغ مرد خانه را گرفتم. فهمیدم که دیر آمدم... زبانم سنگین شد...