محمد زمان کسائی _ باد ملایمی از پنجره کلاس میوزید. دانشگاه وسترن کنتاکی بود، ساختمانی قدیمی با دیوارهای آجری و راهروهایی که بوی تاریخ و کتاب میداد. من، مَمَد (محمد)، تازه وارد کلاس ادبیات جهان شده بودم.
در همان اولین جلسه، قلبم تند تند میزد. از میان بیستوپنج دانشجوی حاضر، من تنها غیرآمریکایی بودم. و از آن بدتر، همه اهل کنتاکی! با لهجه جنوبی که کلمات را میکشیدند ولی آخرشان را نمیگفتند. برایم مثل این بود که کسی فارسی را نصفهنیمه یاد گرفته باشد و بعد برود وسط کفیشه با لهجه غلیظ صحبت کند.
در دل گفتم: «ای مَمَد! کاش به حرف بچههای ایرانی گوش میکردی و این درس را نمیگرفتی. حالا باید دو برابر کار کنی و تازه آماده نمره پایین هم باشی.»
استاد وارد کلاس شد. مردی میانسال با لبخندی آرام و چشمانی پر از شیطنت. پروفسور رابرت وستر، اما خودش اصرار داشت که همه به او بگوییم باب.
او در همان شروع کلاس با صدایی محکم گفت:
ـ امروز میخواهم درباره فضای شعر با شما حرف بزنم. به انگلیسی میگوییم Poetic Atmosphere یا اتمسفر شعر.
صدای همهمه در کلاس پیچید. یکی از دانشجویان پچپچکنان گفت:
ـ اتمسفر؟ مگر شعر هواپیماست که اتمسفر داشته باشه؟!
و بلافاصله صدای خندهای بلند شد.
باب بیاعتنا ادامه داد:
ـ لازم نیست زبان یک کشور را بدانید تا فضای شعرش را حس کنید. کافی است به لحن، ریتم و احساس شاعر گوش دهید. گاهی حتی اگر هیچکدام از کلمات را نفهمید، باز هم میتوانید حس اصلی شعر را درک کنید.
یکی از دخترهای کلاس با موهای طلایی، دستش را بلند کرد و گفت:
ـ پروفسور، این غیرممکنه! ما که معنی هیچ کلمهای رو نمیفهمیم، چطور میتونیم حس درست شعر رو حدس بزنیم؟
چند نفر از همکلاسیها به کمکش آمدند. صدای خنده و شوخی بالا گرفت. حتی بعضی گفتند:
ـ ادبیات که علم نیست! همش حرفهای ضدونقیض شاعرهاست!
کلاس به هم ریخت. من که هنوز به زبان مسلط نبودم، نمیتوانستم چیزی بگویم، اما در دلم حرص میخوردم. دستم را بالا بردم. سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفت. حتی باب با تعجب نگاهم کرد.
او با لبخند گفت:
ـ بله، محمد. چه چیزی میخواهی بگویی؟
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
ـ استاد، اجازه بدهید قسمتی از شعری فارسی را که در دبیرستان حفظ کردهام برایتان بخوانم. همکلاسیهای من حدس بزنند فضای این شعر چیست. اگر درست حدس زدند، یعنی حرف شما درست است.
باب با هیجان گفت:
ـ عالیه! بیا جلوی کلاس.
با ترسی که قلبم را میلرزاند، جلو رفتم. در دلم گفتم: «یا خدا! نکنه گند بزنم.»
و بعد با صدای بلند شروع به خواندن کردم:
نسیم خلد میوزد، مگر ز جویبارها؟
که بوی مشک میدهد، هوای مرغزارها.
فراز خاک و خشتها، دمیده سبزکشتها،
چه کشتها؟ بهشتها نه ده نه صد هزارها.
به برگ لاله ژالها چو در شفق ستارها
فکندهاند همهمه کشیدهاند زمزمه
بهشاخ سروبن همه چهکبکها چه سارها
نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دمبدم
ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها
ز ریزش سحابها، بر آبها حبابها
چو جوی نقره آبها روان در آبشارها.
درختهای بارور، چو اشتران باربر
همی ز پشت یکدگر، کشیده صف قطارها.
همکلاسیهایم آخر هر مصرع با صدای بلند میگفتند: «ها!» و «هاهاها!»
کلاس تبدیل به بمب خنده و شادی شد. انگار موسیقی عجیبی در شعر بود که همه را به وجد آورده بود. حتی من هم برای لحظهای استرسم را فراموش کردم و خندیدم.
وقتی خواندنم تمام شد، باب با لبخندی بزرگ گفت:
ـ خب، حالا بگویید فضای این شعر چیست؟
دانشجویان با هم فریاد زدند:
ـ بهار! شادی! زندگی! مثل یک بهشت!
من لبخند زدم و گفتم:
ـ دقیقاً! شعر درباره بهشت و شادی و طبیعت است.
حالا فهمیدید که فضای شعر، فراتر از کلمات است؟ شما حتی بدون فهمیدن معنی کلمات، حس شعر را درک کردید.
باب از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. جلو آمد، دستم را محکم فشرد و جلوی همه بغلم کرد.
کلاس پر شد از صدای دست زدن همکلاسیها.
یکی از دانشجویان با کنجکاوی پرسید:
ـ محمد، معنی این «ها» که آخر هر مصرع میگفتی چیست؟
لبخند زدم و گفتم:
ـ در فارسی دو معنی داره. یکی صدای خنده و شادی، و یکی هم علامت جمع، مثل S در انگلیسی. شاید به همین دلیل در شعر، هم حس شادی داره و هم حس با هم بودن.
دانشجویی دیگر با لحنی جدی گفت:
ـ شاید برای همینه که ما آمریکاییها، که زیاد اهل جمع و فامیل نیستیم، برای جمع از صدای «S» استفاده میکنیم؛ صدایی که کمی شبیه مار و ترسناکه.
همه خندیدند.
پایان ماجرا.
چند ماه بعد، ترم به پایان رسید. همان دوستم که به من گفته بود این کلاس را برندار، جلویم آمد و با خنده گفت:
ـ خب، افتادی یا نه؟
کارنامهام را از جیب درآوردم و نشانش دادم. یک «A» درشت و زیبا روی آن بود.
با تعجب فریاد زد:
ـ محاله! تو که اهل تقلب نیستی، چطور اینقدر نمرهات خوب شده؟
چشمکی زدم و گفتم:
ـ اهل آبادان که هستم… بلوف زدم!
تعریف ساده اتمسفر شعر...
پروفسور باب در پایان کلاس جملهای گفت که هیچوقت از یادم نمیرود:
«اتمسفر شعر مثل هوایی است که نفس میکشی. حتی اگر زبانش را نفهمی، حسش را در قلبت حس میکنی. اگر شعری تو را به خنده، اشک، ترس یا امید کشاند، یعنی وارد فضای آن شعر شدهای. کلمات مثل درختها هستند، اما فضای شعر همان بادی است که میان شاخهها میوزد.»