زینب بیات _ سه مسافر از سه کشور در یک کوپه افتاده بودیم، ایران و افغانستان و عراق، سه همسایه دیوار به دیوار، واگنهای پیوستۀ یک قطار. اتفاقی بود. اما علیرغم مرزهایی که مدتهاست بین ما کشیدهاند. مغتنم بود که یک همزیستی و هموطنی چند ساعته را تجربه کنیم.
من افغانستانی و دوست ایرانی «همزبان» بودیم. ارزش «همزبانی» را وقتی بیشتر میفهمی که در برابر یک زبان متفاوت قرار میگیری. همسفر عربزبان ما فارسی نمیدانست. اما باید حرف میزدیم و واگنهای سخن را روی ریل همدلی سوار میکردیم.
راه میانبر، زبان انگلیسی بود. زبان تکنولوژی امروز که چند قرن است از هر طریقی، به زور و یا به رضایت، نرمافزاری و سختافزاری، خود را وارد دنیای ما و حوزۀ تمدنی ما کرده است.
ناگزیر به انتخاب انگلیسی بودیم. که پذیرشاش سخت بود که برای مفاهمه سه نفر، سه همسایۀ دیوار به دیوار با حوزۀ تمدنی مشترک، زبانِ زبان دیگری دراز شود که متعلق به این جغرافیا نیست و بیگانه است.
دوست عرب ما به خوبی انگلیسی حرف میزد و انگلیسیدانی من و دوست ایرانی هم بد نبود و میشد شکسته بسته ارتباط برقرار کرد. در هر صورت انتقال معنا مهمتر از فرم و زبان بود.
و هر چقدر که بیشتر صحبت میکردیم، بیشتر به این نتیجه میرسیدم که آن مستشرقان اروپایی، انگلیسی، آلمانی یا فرانسوی بیراه نیست که موفق شدهاند، زبانشان را به اکثر کشورهای دنیا منتقل کنند. که از چندین قرن پیش، تحقیق و پژوهش و شناخت را نسبت به جهان ما و حوزۀ زندگی ما آغاز کردهاند. و بهتر از ما شاید ما را میشناسند. مارکوپولوی ونیزی، کلاویخو جهانگرد اسپانیایی، توماس هربرت انگلیسی و ژان شاردن فرانسوی و بسیاری دیگر، با سفرنامههای متعدد و پژوهشهای گسترده که در مورد ایران بزرگ و شرق انجام دادهاند. و سفرنامههایشان پُر است از اطلاعات بسیاری دربارۀ اجتماع و فرهنگ و سیاست و اقتصاد ممالک ما، شهرها، باغها، علوم جغرافیایی، تاریخ و باستان شناسی و مردم شناسی و... و اما ما حتی از کشورهایی که در بیخ گوش ما زندگی میكنند. چندان اطلاعاتی نداریم که حتی کشور خود را هم شایسته و بایسته نمیشناسیم.
کجا زبان فارسی را یاد گرفتی؟
where did you learn Persian?
دوست عربزبان ما که استاد زبان روسی بود با این سوال مرا به خود آورد.
و جواب توأم با تعجب من، که من، زبان فارسی را، پرشین شیرین را در آموزشگاهی غیر از آغوش مادرم نیاموخته بودم و زبان مادریام بود.
It is mother language
نشانههایی که در این زمینه به کمکم آمد که زودتر به هم کوپهای عرب بفهمانم که مردم افغانستان فارسی زبان هستند. نام شهرها بود و مفاخر جهانی و نامدار فارسی که در افغانستان کنونی واقع شده. بلخ و مولانا، ناصر خسرو و بدخشان، غزنه و سنایی و خراسان بزرگ و فردوسی و شاهنامه.
تصمیم گرفتم که برایشان شعر بخوانم. ابیاتی از شاهنامه خواندم و شعر شمشیر و جغرافیای محمدکاظم کاظمی را. هر چند میدانستم که فهم این شعرها برایش سنگین است ولی امیدوار بودم که احساس کلمات و ضربان واژهها و حلاوت حبه قندهای فارسی کار خود را بکند. که به قول مولانا همدلی از همزبانی خوشتر است.
گرچه برای روشن شدن مفهوم همین یک بیت مولانا، واژگان انگلیسی زیادی را قطار کردم. ولی خوشحال بودم از این هم سفری که همیشه هم ممکن است همسفران خوب و هم صحبتهای خوبی نصیبات نشود. آدمها کنار هم قرار میگیرند، مثل قطعات یک جورچین(پازل). میشود از این فرصت برای شناخت دنیاهای متفاوت استفاده کرد و در این جهانی که روز به روز واگراییها زیاد و زیادتر میشود ریلی ساخت از همدلی. بحث جان گرفته بود و یادمان رفته بود خودمان را معرفی کنیم، من زینب بودم و همسفر عرب ما عباس و همزبان ایرانی ما شهاب.
قطار به مقصد رسیده بود و نوبت عکس یادگاری بود.