زمان شهاوند _ پاییز که میرسد خارج ازاختیار، ذهنم یکسر به سراغ بچههای قد و نیم قد کلاس درس میرود. معلم همین پاییز را بهار میبیند، چه گلی بهتر از رخ گلگون شدهی کودکان نازنین مدرسه!
چه صدایی ، چه غوغا و هلهلهای زیباتر از شیطنت، خنده و گریههای بیتکلف کوچولوها!
سن وسالی داشتم که معلم شدم، معلم ایل.
آموزگار موجود کوچک و نحیفی که سالیان درازی گرفتار فقر و فاقه بوده، پا بر سنگلاخ داشته و حیرتآور برای تهیه خوراک و پوشاکی متعارف جان به لب آورده.
این قشر فراموش شده سزاوار هر کمکی بودند، یار و یاور مصلح میخواستند.
خجل و شرمسار از وضع اسفناک آنان زنگ خدمت را به صدا درآوردم.
با برپایی چادر سفید در کنار چادرهای سیاه و به اهتزاز درآوردن پرچم سه رنگ کشور بر تیرک آن، روشنایی علم بر ایل تابیدن گرفت.
کلاسها دایر شدند. بچهها ایلی بودند. بلند خواندند، آرام نوشتند و با چالاکی تمام پرسشها را پاسخ گفتند.
مدرسه سبک و سیار بود. ترکیبی از چادری سفید، زیلویی قرمز، تختهای سیاه، جعبهای فلزی پر از وسایل علوم آزمایشگاهی، یک چراغ هازاک با مقداری گچ و دفتر و کتاب به همین آسانی.
در انجام این وظیفه حاشیهای وجود نداشت، همهاش درس بود و درس ودرس.
گناهی نکرده اگر از نوع نگاه به معلمان و تعلیم نوآموزان امروز مملکت متأثر شوم.
آن روزها آموزش و هم پرورش هر دو فرهنگ نامیده شده بودند.
من معلم این فرهنگ بودم. ایلات غرق در گرفتاری بودند و بتبع فرزندان آنان. از آموزگار خود بهمن بیگی فهمیده بودیم که کلید حل مشکلات ما در لابلای حروف الفبا نهفته است.
قیام کردیم، قیامی آموزشی.
پسند آمد این قیام و جرقه ی آموزش عمومی نوین در دل جامعه زده شد.
در این راه مقدس لحظهای وقفه نداشتیم آنچنانکه تایم کلاس و تلاش، طلوع و غروب آفتاب بود.
من معلم بودم و هستم. معلم، نیروی هیچ فرماندهی نمیشود.
خوشا بهحالم که بودم آنجا که باید میبودم، معلم، مدرسه.
این راه عاشق میخواهد و تا فرهاد نشوی این شیرین عشق را نمیفهمی.