محمدرضا حمیدی _ سالها پیش کسی در روزنامهای گله کرده بود که شوهرم بیمارست و فقط یک پزشک توان عمل کردنش را دارد و گفته اگر هم بیمار بمیرد من عملش نمیکنم. به دل و زبان فحشش دادیم. بعدتر پزشک جوابیهای نوشت که بله؛ من گفتهام. چون این بیمار دیگر تحمل بیهوشی ندارد و عمل کردنش، قتل اوست! این است که در دادگاهها سوگند میخورند «تماما حقیقت را بگویند و تمام حقیقت را». گفتن نیمی از حقیقت، دروغ است. به نظرتان بیشتر حرفهایی که میشنویم راست است یا دروغ؟
برخی بطریها طوری َطراحی شده که گلوی کشیده و باریکی دارد تا حجم بیشتری را تداعی کند، رنگ برخی بطریها غلظت مایع درون انها را بیشتر از حد واقعی نشان میدهد، پارچهفروشها نور مغازهشان خاص است، بله. اینها را میشود هنر فروش دانست و میشود دروغ.
اما اینها بالاخره با کمی دقت قابل کشف هستند. بزرگترین دروغی که تا حالا دیدهام دروغ قصه است. ما غرق در قصههای بی سر و تهی هستیم که واقعیتها را برایمان رنگ میکنند، قصه موجب شد مردم لختی پادشاه را نبینند، قصه موجب شد وایکینگها به امید رسیدن به والهالار با شجاعت بجنگند، قصه یک دروغ نیست، یک فضای دروغین است. مثل خواب که هرچقدر هم طبیعی باشد و منطق داشته باشد، پوچ است. چه بسیار بزرگان که در قصه ها کوچک شدند و برعکس. چیزی ته دلم میگوید شاید بعد از مرگ هم قصه ها تمام نشود و اموات در قصههای خودشان زندگی دیگر را درک کنند.
بیرون آمدن از قصه سخت است، چیزی مثل زاییدنِ خود! که رنج زاده شدن و زاییدن را با هم دارد؛ و بیحالی بعد از تولد و افسردگی پس از زایمان.
شهر، قصه در قصه شده. شنل قرمزی میخواهد به جک ثابت کند لوبیای سحرامیز یک کلک بوده، رستم نشسته از بیوفایی دنیا به فرهاد میگوید، داعشی خودش را منفجر میکند، سرباز روس در راه ازادسازی! یک شهر از اوکراین کشته میشود(فقط قصه میتواند اشغال را به آزادسازي تعبیر کند) ، ان طرف هم کودکی را در صف غذا برای رؤیای سرزمین موعود ذبح میکنند.
من هم صبح بیدار میشوم، نقابی میزنم و میروم در شهر نقابپوشان. و لبخندی را اجاره میکنم، تا چیزی را «با رنگ بفروشم به شما، خوب میدانم، حوض نقاشی من بی ماهی است».
با این همه، سعی میکنم دروغ نگویم. که البته دروغ میگویم.