فاضل خمیسی ـ بعضی وقتها «خاطرات» مثل پناهگاه عمل میکنند، پناه به سرزمینی که خود انتخاب میکنیم، این پناهگاه در زمان ومکان نمیگنجد گویی اینکه برای «روانمان» ساخته شده است.
از سویی «خاطرات» تنها دارایی آدمیاست که غیرقابل واگذاری است.
این خاطره هر چند ساده و طی سالیان گذشته و حال و آینده برای هزاران کودک و نوجوان اتفاق افتاده و تکرارپذیر است لیکن نشان میدهد که «تبعیض» چگونه باعث میشود ناهنجاریها به هنجار تبدیل و اقتصاد نقش دینی را ایفا میکند که به جای «عدالت» منادی فاصلهگذاری بین انسانهاست:
شلوار آبی نفتیام آنقدر گشاد بود که علیرغم اینکه از دو طرفش را با بند بسته بودند باز هم وقتی میدویدم انگار میخواست به پایین بیافتد، مادرم بندها را سفت نمیبست تا اگر نیاز به دستشویی پیدا کنم، بتونم شلواربرادر بزرگترم که اکنون پای من است را راحتتر پایین بکشم.
هنوز نوبت من نشده بود که برایم شلوار اندازه و کمربند بخرند بنابراین باید حداقل «سالی» را با شلوار گشاد و گرهی بند کنار میآمدم.
هفتهی اول مدرسه بود، کلاسبندی که کردند، شدم، سوم (۲) آقای محمدی!
آقای محمدی، جدی و اخمو و بداخلاق بود به دستور او بغل دستیام مشخص شد.
بعضی نیمکتها دو نفره و بعضی سه نفره شدند!
من و کاظم روی یک نیمکت و در ردیف وسط و میزو نیمکت سوم نشستیم.
کاظم از شهری دیگر آمده بود، شلوار و کفشهایش اندازهاش بودند، اتفاقی که در دبستان همایون حصیرآبادِ اهواز کمیعجیب بود!
چند روزی گذشت که تغذیه رایگان به مدرسه رسید، زنگ سوم بابا غلام (سرایدارمدرسه) بهاتفاق یکی از قُلدرهای کلاس پنجم دیگ لوبیا چیتی را آورد، بعضی از بچهها که از قبل میدانستند آن روز تغذیه لوبیاست با خود کاسه و قاشق آورده بودند.
اما من با آن کفشی که تا نصف پنبه در آن چپانده و شلواری که هر آن از پایم درمیآمد، داشتن کاسه یه وصلهی ناجور بود!
ورقِ وسط را بهشکل مخلوط درآوردم و «باباغلام» هم با ملاقه لوبیاها را در آن ریخت... با این کار حتی نیاز به قاشق نداشتم، لوبیاها را سر کشیدم...
کاظم از تغذیهی مدرسه بهخصوص لوبیا استفاده نمیکرد، او در کیف چمدان مانندش ظرف غذا میآورد و خوراکی مخصوصش را میخورد...
کاظم و من روی یک نیمکت، هم سن و همکلاس بودیم اما گویا از دو سیاره جدا و از سر اجبار کنار هم نشسته بودیم، نمیدانم چه اتفاقی برای خانواده کاظم افتاده بود که آنها هم ساکن حصیرآباد شده بودند اما یقیناً نمیتوانستند «حصیرآبادی» باشند!
او کتابهایش را در کیفی چمدانی میگذاشت، دفتر و کتابهایش جلد داشتند، اما من با «کِش» کتاب و دفترهایم را بسته و با دور زدن خودکار به دور کش، خودکار بسان قفلی محکم برای حفظ کتاب و دفترها عمل میکرد.
آن روز نقاشی داشتیم، روز قبلش بعد از کلی گریه و زاری توانسته بودم یک بسته مداد رنگی شش تایی بخرم، میخواستم فاصله ام را با کاظم کمتر کنم!!
وقتی آقای محمدی گفت دفترهای نقاشیهایتان را دربیاورید و هر چه دوست دارید بِکشید، من پیروزمندانه قبل از اینکه دفتر نقاشی را دربیاورم دست در جیب شلوار گشادم کرده و بستهی مداد رنگی شش تایی را روی میز گذاشتم. فقط بلد بودم خانهای با سقف شیروانی با مثلث متساویالاضلاع و یک درخت و چند پرنده به شکل علامت تشدید برعکس بِکشم! بیخیال کاظم، شروع به کشیدن خانه کردم.
کاظم دفتر بیخط بزرگی از کیفش درآورد بعد نیز یک جعبهی فلزی که وقتی بازش کرد، انبوهی از مداد رنگی کنار هم چیده شده بودند، مداد رنگیهای جعبه آنقدر زیاد بودند که بستهی شش تایی مداد رنگی جای هیچ غروری برایم نگذاشت.
کاظم گلدانی با کلی گل رنگ وارنگ کشید، گلدان کاظم آنقدر زیبا نقاشی شده بود که آقای محمدی بعد از کلی تعریف و تمجید به آن نمره ۲۰ داد، من نیز با آن بستهی ۶ تایی مداد رنگی و خانه و دودکش و... نمرهای بهتر از ۱۴ نصیبم نشد!
زنگ تفریح را که زدند من به بهانهی شکم درد در کلاس ماندم. با خودم گفتم اگر از آنهمه مدادرنگی در جعبه سه، چهارتایی کم بشه اتفاقی نمیافتد و کاظم هم متوجه نمیشود، در عوض من به جای یه بسته ۶ تایی، ۱۰ تا مداد رنگی دارم که ۴ تای آنها از بقیه بلندتر و میتونم تو خونه نگهشون دارم.
آهسته به طرف کیف کاظم رفته در کیف را باز کردم، کلی تراش و مداد و خودکار و یک بستهی بیسکویت مادر در کیف بود، جعبهی مداد رنگی را باز کردم، تندی شمردمشون ، ۲۴ تایی!
گفتم: ۲۰ تا برای اون و ۴ تا برای من! هر چند باز هم عادلانه نیست!
وقتی خواستم کیف را ببندم، قفلش چفت نشد. مدادها را زیر پیراهنم قایم کردم. نوک مدادها اذیتم میکردند اما چارهای نبود.
کاظم غذای خوب میخورد بنابراین باهوشتر بود. تا کیفش را نیمهبسته دید، همهچی را درون کیفش را چک کرد، خدا، خدا میکردم که درب جعبه مداد رنگی را باز نکند اما او بیخیال دعاهایم در جعبه را باز کرد و مدادهایش را شمرد.
ـ آقا اجازه! مداد رنگیهایم را دزدیدهاند!
آقای محمدی با عصبانیت و خشم فریاد زد هر کی مدادهای کاظم رو بُرده بهتره همین الان بیاد تحویل بده و الا با این «شیلنگ» کبودش میکنم!
نوک مدادها در تنم فرو رفته بودند و تهدید آقای محمدی انگار نوک آنها را تیزتر میکرد!
دستم را بالا گرفتم...
ـ آقا ما بُردیم!...