عادل مسلمانی ـ گاهی وقتها ناخواسته و یا خواسته در روال زندگی در موقعیتهای مختلف مثل خیابان، صف نانوایی، وسایل نقلیه عمومی و حتی خصوصی؛ حرفهایی از دیگران میشنویم که ممکن است شنیدین آنها در مرحله اول خیلی عادی و ساده بهنظر برسد اما به تدریج و ضمن مقایسه کردن آنها با زندگی خود درمییابیم که نمیشود از آنها به سادگی گذشت و حداقل برای کسب تجربه، تأمل کردن در آنها و چه بسا اشتراکگذاری آنها با دیگران هم خالی از لطف نیست !
مدتی پیش تصمیم گرفتم بهصورت تفننی و یا شاید کمی اضافه کردن درآمد یومیه خودم تا جایی که بنزین و وقت و حوصلهام ایجاب کند نسبت به جابجایی مسافر در تاکسیهایی موسوم به اینترنتی گاهی اوقات اقدام کنم. در این ستون که شاید بعدها ادامه پیدا کند قصد دارم شنیدهها، تجربهها و یا اتفاقات تلخ و شیرینی که در این مکان برای دقایقی رخ داده را با شما به اشتراک بگذارم... بدیهی است که نقل قول کردن آنها بهمنظور تأیید کامل و یا رد آنها نیست و قطعاً بهعنوان یک خبرنگار و یا مطالبهگر که بهدنبال اصلاح امور است برای روشنگری عموم و در بعضی مواقع هشدار، این مطالب را به رشته تحریر میآورم .
و اما سوژه... روز سخت کاری را پشت سر گذرانده بودم و نمیدانستم که برای امروز به سمت منزل آیا مسافری را قبول بکنم یا بروم استراحت کنم لذا مردد بودم... بالاخره...ترجیح دادم که نرمافزار اینترنتی تاکسی را فعال کنم...و لحظاتی بعد سمت موقعیت مسافرم راه افتادم .
در مسیر بودم که مسافرم تماس گرفت و طلبکارانه گفت: کجایی آقای راننده! خیلی معطل هستم و هوا هم به شدت گرم! گفتم: طبق آدرسی که در نرمافزار هست تا دقایقی دیگر خواهم رسید. مسافر بدون خداحافظی قطع کرد. وقتی به مکان مورد نظر رسیدم به ایشان طبق پیامک اطلاع دادم اما کسی را حول و حوش مکان در نظر گرفته شده نبود! چند لحظه بعد دوباره مسافر زنگ زد آقای راننده من دارم کلافه میشوم اگر قصد کار کردن ندارید اعلام بکنید تا بنده کنسل کنم...به آرامی و درحالیکه تجربه کافی را در این زمینه داشتم به وی اعلام کردم که در مبدأ هستم و طبق موقعیت اعلامی نرمافزار پشت چراغ راهنمایی توقف کرده و منتظر شما هستم... با عصبانیت گفت: آقای راننده شما آن طرف خیابان ایستادهاید و میبایست این طرف بیایید! من با آرامشی که خودم هم کمتر تو وجودم سراغ داشتم...به وی اطمینان دادم که الان دور میزنم و خدمت میرسم! چراغ راهنمایی سبز که شد مسافر عصبانی را سوار کردم و در حالیکه به زور صدای سلامش را شنیدم...سوار شد... درجه کولر رو بالاتر بردم و پرههای کولر را کامل سمتش بردم تا مثلاً بتوانم کمی آرامترش کنم...میخواستم سر صحبت را باز کنم که فقط 2 دقیقه اختلاف این طرف خیابان و آن طرف است...که دیدم با گوشی خودش را مشغول کرد !...
خیابانهای گرم و تقریباً خالی از رفت و آمد را یکی به یکی طبق نقشه پیش میرفتیم و میبایست از درون خیابان دیگری که ظاهراً یک طرفه بود رد میشدیم ...
میدانستم مسافرم بیحوصله بود...ترجیح دادم سکوت اختیار کنم...تقریباً وسط کوچه یک طرفه را رسیده بودیم که وانتی در حال عقب جلو کردن و دور زدن را دیدم...آرامتر رفتم تا کاملاً برگشت ...
از آنچه میدیدم حیرت کرده بودم، درخت بزرگی را روبرویم مشاهده میکردم که بنا به گفته راننده وانت دو دقیقه پیش شکسته و راه یکطرفه را مسدود کرده بود! نگاهی به مسافرم کردم...
سرم را آرام روی فرمان گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و رو به مسافرم کردم و گفتم...قطعی نمیگویم ولی شاید همین دو دقیقه ایستادن من آنسوی خیابان و انتظار شما بیحکمت نبود! شاید اگر به موقع سوار میشدیم؛ الان زیر این درخت شکسته بودیم. مسافر که تقریباً زبانش بند آمده بود... بهتزده با تکان دادن سرش حرفم را تأیید کرد. گفتم: حکمت خدا رو میبینی... مسافر آرام عذرخواهی کرد و به صندلیاش تکیه داده خدا رو شکر کرد و دیگر هیچ چیز نگفت. خیابان مسدود شده را دور زدم و به مسیرم ادامه دادم. در حالیکه با این پیشآمد برای من ثابتتر شد هر چیزی که در زندگیهای ما رخ میدهد، حتی اگر در ابتدا به نظر نرسد، ممکن است حکمتی داشته باشد. چقدر خوب است که ما بتوانیم به این حکمتها فکر کنیم و از تجربههایمان درس بگیریم.