لهراسب زنگنه ـ نیچه گفته بود: برای مبارزه با هیولا مراقبت کنیم خود به هیولا تبدیل نشویم.
دنیای ما به سرعت در حال تکثر و وحدت گریزیست، دنیایی که دارد در برابر چشمان حیرت زدهی ما، غیب میشود و پدیدهها از واقع به مجازها وشکلی از تعین فراواقعها، در حرکت است، در چنین حال و هوایی که حقیقت در مشت کسی نیست، امر قضاوت کردن و انگشت نهادن بر تفاوتها و دیگرباشگی، چه معنایی خواهد داشت؟
در قرون گذشته، مدرنیسم، دستکم مرکزیتی داشت و آدمی قادر بود دیگران را تماشا کند و پدیدهها را از یکدیگر بازشناسد.
امروز ما آدمها، گویی به بیعملی مزمن گرفتارشدهایم و تعادل خویش را هم بهدنبال گمبودگی نشانهها از دست دادهایم.
دستکم در ادبیات ما هم این گمگشتگی نشانهای و بیعملی را هم در شخصیت شازده احتجاب گلشیری دیدهایم، جلال آل احمد نویسنده در داستان سنگی برگوری از زبان کاراکتری از داستان به نشانهای از شخصیت در شخصیت اشاره میکند و اینکه سال هاست انگار کسی دیگر در وجود او زندگی میکند...
حال امروز ما مثل تابلو نقاشی کدام پیپ واقعی است؟ از رنه مگریت نقاش است که از شناخت پیپ اصلی غافل شده و دچار عدم شناخت نشانهای شدهایم.
ما نمیتوانیم و نباید دیگران را داوری و قضاوت کرده و گمان کنیم به شناخت درست رسیدهایم. در این وضع ناهمگون و هشلهف که هیچ در هیچ است و بهقول آتشی، جهان هم برمدار خویش نمیچرخد، چگونه میتوان با دیگری به تعامل رسید و مدارا کرد، و مخالف خویش را درک کرد، مهر بخشید و هنر را که بر مدار درک انسان است، به میدان قضاوت کشاند، سیاست بهدنبال تغییر آدمی است و هنر در پی درک انسان. و این معیاری زیبایی شناسانه برای قضاوت است و بس.
چهانی که به سمت و سوی تفرقه و تجزیه و تکثر میل کرده است و از وحدت و یگانگی اجتناب میکند، وهر دم بر ناسازهها و تغرق میکوبد، جهانی که دارد ریز ریز میشود و تمام مفاهیم کلی عشق و آرزو و مرگ و جاوداگی به فراموشی میروند، تنها و تنها هنر و امر زیبا شناختی، توان درک آدمی و توان تحملپذیرکردن این زندگی را دارد.
برخی ایدهها چون هیولا بر زندگی چنگ انداختهاند، بیشعوری و بیخردی، معضل بزرگ بشر شده و عقل ابزاری هم، خرد گوهرین را که فردوسی از آن گفته بود، به حاشیه رانده است. در چنین حال و هوایی تنها و تنها، درکی از هنر که همدلانه با آدمی درآمیزیم و بر اشتراکات خویش انگشت گذاریم، و در قضاوت قول حافظ و فکر معقول و گل بی خار، معیار ما باشد.
آن که شعر میسراید، داستان مینویسد، و هنرورزی میکند، بگذاریم هنرش را ارائه دهد، حتی اگر سلین باشد، داستانش را بخوانیم و هواداریاش از نازیسم را برای خودش بگذاریم. بالزاک عمری را با شاهزادگان و اشراف فرانسه به عیش زیست اما در ادبیات خود گند اشرافیت پاریس را هم برملا کرد.
شاملوی شاعر، در جوانی هوادار فاشیسم آلمان بود، بعد از چاه به چاله افتاد و گمان داشت مارکسیسم و چپ بشریت را نجات خواهد داد، ولی در نهایت، زیبایی و قدرت خلاقهی هنر و شعر بود که او را جاودانه کرد. و همین هنر شاعری اوست که ملاک داوری و قضاوت خواهد بود و ماجراهای شخصی و سیاسیاش فراموش خواهد شد، برای قضاوت نهایی، اینکه فردوسی یا حافظ با اهل خانه و اولاد خود چه کردند و چه ماجراها و جنجالها در میان بود، ماندنی نیستند، بلکه تنها شاهنامه ماندگار خواهد بود و مردمان تنها با غزلهای حافظ او را خواهند شناخت. اینکه حافظ، از مصراع شعرهای خواجوی کرمانی و رودکی و دیگران در غزلهای خود بعینه استفاده کرده در داوری نهایی ملاک نخواهد بود، چون با تمام این حقایق، این حافظ است که بزرگ و ماندگار برقله ایستاده است.